تا نبض خيس صبح

 

آه، در ايثار سطح ها چه شكوهي است !
اي سرطان شريف عزلت!
سطح من ارزاني تو باد!

يك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه هاي پيرهنش بود.
از علف خشك آيه هاي قديمي
پنجره مي بافت.
مثل پريروزهاي فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبي شط ها
پر شده بود.
يك نفر آمد كتاب هاي مرا برد.
روي سرم سقفي از تناسب گل ها گشيد.
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد.
ميز مرا زير معنويت باران نهاد.
بعد، نشستيم.
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر.
از كلماتي كه زندگي شان ، در وسط آب مي گذشت.
فرصت ما زير ابرهاي مناسب
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه
حجم خوشي داشت.

نصفه شب بود، از تلاطم ميوه
طرح درختان عجيب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تني كرد.
بعد در احشاي خيس نارون باغ
صبح شد.

                                                                                               سهراب سپهری

 

روشنی, من, گل, آب

 

ابري نيست .
بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.

There is no cloud
There is no wind
I sit beside the pond
The swimming fishes, light, I, flower, water
The pureness of the cluster of life

My mother reaps the sweet basil
Bread, sweet basil, cheese, a cloudless sky, wet garden petunia
Within the garden flowers: Salvation is at hand

Over the footbath in a copper bowl what caresses the light pours
The ladder at the garden corner, brings morning on earth,
A smile hides behind everything
The time’s wall has a hole through which my face is seen
There are things, which I don’t know
I know that I will die if I cut away a leaf
I ascend, rise to the peak, I posses wings and feathers
I can see in the darkness, I’m brimful of lanterns
I’m brimful of sun and sand
I’m brimful of vines
I’m brimful of path, of bridge, of river, of wave
I’m brimful of the shadows of reeds in the water
I’m brimful of the movement of that willow tree at the garden’s end
How my inside is empty

                                                                       سهراب سپهری

 

غبار لبخند

 

مي تراويد آفتاب از بوته ها.
ديدمش در دشت هاي نم زده
مست اندوه تماشا ، يار باد،
مويش افشان ، گونه اش شبنم زده.

لاله اي ديديم - لبخندي به دشت-
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
"جلوه اش با بوي خنك آميخته."

رود، تابان بود و او موج صدا:
"خيره شد چشمان ما در رود وهم."
پرده روشن بود ، او تاريك خواند:
"طرح ها در دست دارد دود وهم."

چشم من بر پيكرش افتاد ، گفت:
"آفت پژمردگي نزديك او."
دشت: درياي تپش، آهنگ ، نور.
سايه مي زد خنده تاريك او.

                                                                                 سهراب سپهری

 

از سبز به سبز

 

من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي‌ام را بچرد.

من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي‌بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.

من در اين تاريكي
درگشودم به چمن‌هاي قديم،
به طلايي‌هايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.

من در اين تاريكي
ريشه‌ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.

                                                                                   سهراب سپهری

 

همراه

 

تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همه
تپش هايم.
من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم ،
زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشه فضا را فشردم،
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.

ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.
ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست.

                                                                                        سهراب سپهری

 

پشت دریاها

 

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

                                                                                       سهراب سپهری

 

سراب

 

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

در پس پرده‌يي از گرد و غبار
نقطه‌يي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي‌بيند
آدمي هست كه مي‌پويد راه.

تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي‌اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.

هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي‌پيمايد
مي‌كند فكر كه مي‌بيند خواب.

                                                                                      سهراب سپهری

 

در قیر شب

 

ديرگاهی است كه در اين تنهايی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه‌ای نيست در اين تاريكی
در و ديوار به هم پيوسته
سايه‌ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادويی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نيست در اين خاموشی
دست‌ها پاها در قير شب است .

                                                                                   سهراب سپهری

 

ای نزدیک

 

در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.
و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه ! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.


دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من ، شاخه نزديك !
از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم
و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزديك!

                                                                                              سهراب سپهری

 

سوره تماشا

 

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.

                                                                                          سهراب سپهری

 

واحه ای در لحظه

 

به سراغ من اگر مي‌آييد،
پشت هيچستانم.

پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ‌هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي‌آرند، از گل واشده دورترين بوته خاك.
روي شن‌ها هم، نقش‌هاي سم اسبان سواران ظريفي است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي‌آيد.
آدم اين‌جا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.

به سراغ من اگر مي‌آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من.

                                                                                                     سهراب سپهری

 

دوست

 

بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود.
و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد.
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

و ابرها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.

ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم.

                                                                                                 سهراب سپهری

 

به باغ هم‌سفران

 

تقدیم به عشق همیشگی ام میم  که با تمام وجودم دوستش دارم.

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

                                                                                                  سهراب سپهری

 

جنبش واژه زيست

 

پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.

من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.

يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.

زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.


يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.

                                                                                                سهراب سپهری

 

غربت

 

ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب.
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن،
من چراغم خاموش،
ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب.

غوك ها مي خوانند.
مرغ حق هم گاهي.

كوه نزديك من است: پشت افراها ، سنجدها.
و بيابان پيداست.
سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست.
سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست.

نيمه شب با يد باشد.
دب آكبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبي نيست، روز آبي بود.

ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم.
ياد من باشد فردا لب سلخ، طرحي از بزها بردارم،
طرحي از جاروها، سايه هاشان در آب.
ياد من باشد، هر چه پروانه كه مي افتد در آب، زود از آب در آرم.

ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم.
ياد من باشد تنها هستم.

ماه بالاي سر تنهايي است.

                                                                                                سهراب سپهری

 

ندای آغاز

 

كفشهايم كو؟

چه كسي بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد

و نسيمي خنك از حاشيه سبز خواب مرا مي روبد.

بوي هجرت مي آيد:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

و به اين كاسه آب

آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.

 

من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم

حرفي از جنس زمان نشنيدم.

هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.

كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.

هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.

من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد

وقتي از پنجره مي بينم حوري

- دختر بالغ همسايه

پاي كمياب ترين نارون روي زمين

فقه ميخواند

 

چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج

(مثلاً شاعره اي را ديدم

آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبي از شبها

مردي از من پرسيد

تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است؟

بايد امشب بروم

 

بايد امشب چمداني را

كه اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم

و به سمتي بروم

كه درختان حماسي پيداست،

روبه آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.

يك نفر باز صدا زد: سهراب!

كفش هايم كو؟

 

                                                                                                  سهراب سپهری

 

در گلستانه

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ!

كوههايي چه بلند!

در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!

من در اين آبادي، پي چيزي مي گشتم:

پي خوابي شايد،

پي نوري، ريگي، لبخندي.

 

پشت تبريزي ها

غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد.

پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد، گوش دادم:

چه كسي با من، حرف ميزد؟

سوسماري لغزيد

راه افتادم.

يونجه زاري سر راه،

بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ

و فراموشي خاك.

 

لب آبي

گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب:

(من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشيار است!

نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.

چه كسي پشت درختان است!

هيچ، مي چرد گاوي در كرد.

ظهر تابستان است.

سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است.

سايه هايي بي لك،

گوشه اي روشن و پاك

كودكان احساس! جاي بازي اينجاست.

زندگي خالي نيست:

مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.

آري

تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.

 

در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.

دورها آوايي است، كه مرا مي خواند.)

 

                                                                                          سهراب سپهری

 

 

پیغام ماهی ها

پیغام ماهی ها

 

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

«هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم کرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.

 

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.»

 

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم.

                                                                                          سهراب سپهری

نیایش

نیایش

 

نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم.

افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم.

کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم.

بر لب رود پهناور رمز، رویاها را سر بریدیم.

ابری رسید، و ما دیده فرو بستیم.

ظلمت شکافت، زهره را دیدیم، و به ستیغ برآمدیم.

آذرخشی فرود آمد، و ما را در نیایش فرو دید.

لرزان، گریستیم. خندان، گریستیم.

رگباری فرو کوفت: از در همدلی بودیم.

سیاهی رفت، سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمان ها شدیم.

سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم.

سکوت ما به هم پیوست، و ما، «ما» شدیم.

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید.

آفتاب از چهره ما ترسید.

دریافتیم، و خنده زدیم.

نهفتیم و سوختیم.

هر چه بهم تر، تنهاتر.

از ستیغ جدا شدیم:

من به خاک آمدم، و بنده شدم.

تو بالا رفتی، و خدا شدی.

                                                                                   سهراب سپهری

 

محراب

 

محراب

تهی بود و نسیمی.

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای

لب بود و نیایشی.

«من» بود و «تو»یی:

نماز و محرابی.

                                                                           سهراب سپهری

 

 

نشانی

نشانی

 

«خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.»

                                                                                                  سهراب سپهری