تو کجایی سهراب؟

 

تو کجایی سهراب ؟

 

آب را گل کردن ... چشمها را بستند و چه با دل کردن ... !

وای سهراب کجایی آخر ؟

زخم ها بر دل عاشق کردن ...

...خون به چشمان شقایق کردن ...

تو کجایی سهراب ؟

که همین نزدیکی عشق را دار زدن ...!

همه جا سایه دیوار زدن

 

آری تو راست می گویی آسمان مال من است , پنجره , فکر , هوا , عشق , زمین مال من است

اما سهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است ؟؟؟

من نمیدانم که چرا این مردم , دانه های دلشان پیر است

 

صبر کن ای سهراب , قایقت جا دارد ؟

من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم

 

به سراغ من اگر می آیید تند و آهسته چه فرقی دارد , تو به هر جور دلت خواست بیا ...

مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بردارد

مثل مرمر شده است , چینی نازک تنهایی من

 

انتخاب

 

درگیر رویای توام، منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت، تو منو انتخاب کن

دلت از آرزوی من، انگار که بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من،چشمات بی اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم، تا با چشام خواهش کنم

درارو بستم روت، تا احساس آرامش کنم

باور نمی کنم ولی، انگار غرور من شکست

اگه دلت میخواد بری، اصرار من بی فایدست

هر کاری می کنه دلم، تا بغضمو پنهون کنه

کی میتونه فکر تو رو، از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بزار، یا که از عشقت کم نکن

تمام تو سهم منه، به کم قانعم نکن

 

 

عشق نقاش ماست ...

 

 

عشق ، تصویر جاودانی ماست

یادگار تب جوانی ماست

با همین سادگی و بی رنگی

عشق ، نقاش ماست ، مانی ماست:

- در زمین- این سیا قلم هایش

طرح دنیای آسمانی ماست

 

عشق ، این واژه به ظاهر گنگ

به وضوح غم نهانی ماست

خبر از جای ما چه می گیری؟

عشق ، تمثیل لا مکانی ماست

سمت خوبی ، دو کوچه مانده به دوست

این خودش ، بهترین نشانی ماست

 

عشق ، چیزی است مثل یک لبخند

که نمودار مهربانی ماست

عمر بی عشق ما ، مصادف با:

مرگ جانسوز و ناگهانی ماست 

باید از او مواظبت بکنیم

عشق ، میراث باستانی ماست

                                                                                           سهیل محمودی

 

اشکی برای عشق

 

 

اشکی برای تو ریختم

اشکی برای عشق

اشکی برای کودکیم – آن دستهای کوچک زیبا

اشکی برای بزرگترین ماهی دریا

 

اشکی برای پنجره ای که رو به تو بود و شکست

اشکی برای بوسه ها

که ناگاه به گریه نشست

 

اشکی برای دلتنگی های عاشق امروز

اشکی برای دل شکسته فردا

 

اشکی برای تو

اشکی برای ما

 

اشکی برای عشق ریختم

 

چه خواهد شد ...

 

 

هنوز این دل  دل عشق است ، می دانم چه خواهد شد

اگر این شعله برخیزد در ایمانم چه خواهد شد

 

اگر از این غبار از جاده های سرد بی برگشت

سوارم برنگردد گوی و میدانم چه خواهد شد؟

 

من آن تنها میان باغ ، آن درویش بی برگم

صدای باد می آید ، پریشانم ، چه خواهد شد؟

 

تو از پرواز ، از آغاز صبح باز می آیی

که در پیشانی ات پیداست پایانم چه خواهد شد

 

چنان تنها ، چنان بی کس ، چنان دلواپسم بی تو

که آخر سر زد از چاک گریبانم « چه خواهد شد »

 

زمین تنهاست ، تنها برف روی برف روی برف ...

جوانک ها ، نهالک های پنهانم چه خواهد شد؟

 

تمام حرف هایم را نمی خوانی که می بینی

تو می دانی چه می گویم ، نمی دانم چه خواهد شد؟

 

من و تو

 

 

دورها ، آن طرف شهر که جای من و توست

کوچه باغی ست ، پر از عطر صدای من و توست

 

« کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

پای هر سایه بیدش ، رد پای من و توست»

 

در فضا ، زمزمه پاک نیایش جاری ست

کوچه هر شام و سحر ، غرق دعای من و توست

 

آن طرف ها ، قفس و میله ندارد معنا

آسمان زیر پر و بال رهای من و توست

 

روز و شب سجده می آریم به درگاه نیاز

حضرت عشق در آن کعبه ، خدای من و توست

 

عاقبت هر چه به جز عشق و غزل می میرد

آنچه می ماند بر جای ، صدای من و توست

 

چشمانت را دوست داشتم

 

 

چشمانت را دوست داشتم

نه برای آن که چونان الهه ها و عفریته ها

با آن ها می توانستی

رودخانه ها را بخشکانی

آدمیان را سنگ کنی

و آتش از دماغ کوه ها برآوری

 

چشمانت را دوست داشتم

که با آن ها

می توانستی ببینی

 

راستی تو

بدون چشمانت چه کار می کنی؟

راستی من

بدون چشمان تو چه کار کنم؟

 

دنیا عوض شده ست

 

 

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده ست

 

سرهمچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست

 

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست

 

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست

 

حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست

                                                                                   فاضل نظری